پرسش از پست مدرنيسم ايراني
پرسش از پست مدرنيسم ايراني
پرسش از پست مدرنيسم ايراني
مقاله اي از :بيژن عبدالكريمي به همراه نقد آن
ناقد :حامد براتي
ناقد :حامد براتي
***
وضعيت پست مدرنيسم در ايران چگونه است؟ واقع مطلب اين است كه سخن گفتن جدي، متفكرانه و حقيقتجويانه درباره جهان و پديدارهايش، كار سادهاي نيست. همچنين فهم و تحليل پديدارهاي انساني، اجتماعي، فرهنگي و تاريخي به معناي مضاعفي بسيار دشوارتر است.
در اين مطلب ميكوشم به پارهاي از پيچيدگيها و دشواريهاي بحث از «پست مدرنيسم در ايران» اشاره كنم.
1. نكته نخست اين است كه هنوز خود معناي پست مدرنيسم چندان روشن نيست.
2. نكته ديگراين است كه همان گونه كه خود كلمه نشان ميدهد، لفظ پست مدرنيسم، تعبيري مركب از دو جزء «پست» و «مدرنيسم» است، لذا معناي اين تعبير مركب، بستگي تام به معناي اجزاي آن دارد.
4. نكته ديگر بسته به اينكه ما از چه منظري به مسائل نگاه كنيم، شيوه فهم و تحليل ما از مسائل متفاوت خواهد بود. به همين دليل در اكثر مواقع در بحثها و منازعات، طرفين از منظر و سطحي واحد به مسئله، نظر نميكنند. اين خود امري بسيارطبيعي است، چرا كه خود واقعيتها و پديدارها از اوصاف، جنبهها، سطوح و لايههاي متكثري برخوردارند و نه ميتوان به اين ذومراتب بودن جنبهها و لايههاي بحث بيتوجه بود و نه هيچ يك از ابناي بشر ميتواند به همه جنبهها و سطوح پديدارها دست يابد.
5 . نكته آخر در اين بحث اينكه، به لحاظ انسان شناختي و نه وجودشناختي، ما سوبژه ي مستقل از ابژه و ابژه مستقل از سوبژه و به تعبير سادهتر، انسان مستقل از جهان و جهان مستقل از انسان نداريم. به بيان ديگر، ما جهان محض يا واقعيتهاي لخت و عريان نداريم. جهان هر كس جهان اوست. هر كس همواره و به نحو اجتنابناپذيري بر اساس مجموعه كثيري از ارزشها، باورها، مفروضات پيشين، مواضع و جهتگيريها با پديدارها مواجه ميشود و پديداري به نام پست مدرنيسم نيز، از اين اصل انسانشناختي، معرفتشناختي و هرمنوتيكي جدا نيست.
بنابراين چنين نيست كه بحث از پست مدرنيسم در ايران و پرسش و پاسخ در حول و حوش آن،مثل هر بحث و موضوع ديگري،يك بحث نظري محض باشد، بلكه هم طرح پرسش و هم معناي پرسش و هم پاسخ بدان بستگي به اين دارد كه ما چه نسبتي با شرايط، موقعيت و جهان پيراموني خويش داريم. به بيان سادهتر، بسته به اينكه شما با عالم غرب، عصر روشنگري، جهان بيني و ارزشهاي اين عصر، مدرنيته، سنت، تفكر ديني و معنوي و ارزشهاي آن، به خصوص با وضعيت سياسي و اجتماعي كنوني ايران چه نسبتي داشته و از چه مواضع و مفروضات فرهنگي، سياسي، ايدئولوژيك يا پروژه اجتماعي برخوردار هستيد، نحوه مواجهه شما با پرسش مذكور و پاسخ بدان متفاوت خواهد بود. به تعبير ديگر، طرفين نزاع دربحث از پست مدرنيسم در ايران (مثل هر بحث ديگري و مثل همه جاي دنيا)، صرفاً خواهان فهم «جهان آن گونه كه هست» نيستند، بلكه آنها از منظر اينكه «جهان چگونه بايد باشد»، نيز با پديدارها مواجه ميشوند.
ميبينيم كه به تعبير ماركس سخن صرفاًبر سرتفسيرجهان نيست، بلكه مسئله اصلي حفظ وضع موجود يا تغيير آن است و اين يعني ايدئولوژيك انديشي همه ما را فرا گرفته تا آنجا كه هر بحثي به ابتذال كشيده شده و به بحث سياسي صرف تبديل ميشود.البته و صد البته كه هيچ كس نميتواند همه مفروضات ارزشي و ايدئولوژيك خويش را كنار گذارد و البته و صد البته كه هر بحث اجتماعي،فرهنگي و فلسفي داراي نتايج و پيامدهاي سياسي و ارزشي است، اما از اين سخنان درست نميتوان نتيجه گرفت كه منظر سياسي و ايدئولوژيك، يگانه منظر ممكن براي مواجهه با پديدارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي است.
از سوي ديگر، يكي از مهمترين مواضع در اين بحث اين است كه اساساً ظهور پديدهاي به نام پست مدرنيسم را قبول نداشته باشيم و معتقد باشيم هيچ حادثه اساسي تازهاي روي نداده است كه ما معتقد شويم دوره، شرايط با وضعيت كاملاً نويني شكل گرفته است كه متمايز از دوران مدرنيته است. پيروان اين تلقي، ميگويند آري! در اين چند دهه اخير تحولاتي صورت گرفته است. اما مگر جامعه بشري لحظهاي ازتحولات به دور بوده است؟ صرف حدوث پارهاي از تغييرات را نميتوان به منزله ظهور دوره تاريخي جديدي دانست، مگر آنكه اين حادثه امري بسيار بنيادين باشد.
اين نحوه از تلقي، بيشتر از آن افراد و جرياناتي است كه آگاهانه و بيشتر ناآگاهانه تحت تأثير اسانسياليسم (ذاتگرايي) ارسطويي بوده و اساساً به دليل فقدان بينش تاريخي، مخالف پذيرش هرگونه تغيير و تحول بنيادين در پديدارهاي انساني و اجتماعي هستند. اين گروه كه ميتوان آنان را «اهل تئولوژي» ناميد، شديداً به باورهاي تئولوژيك و ايدئولوژيك خويش دل بستهاند و بيش از آنكه دلبسته فهم حقيقت و جهان باشند، خواهان حفظ نظام انديشگي خويش و وضع موجود هستند و از بيان هر انديشهاي، از جمله پست مدرنيسم كه به فرو ريختن مباني و بنيادهاي نظري آنان منتهي شده، پايان عالميتشان را اعلام دارد،در هراسند.
در كنار اهل تئولوژي، بايد از كانتگرايان كشورمان نام ببريم كه كاملاً در تقابل با انديشههاي پست مدرن قرار ميگيرند. دكتر سروش، آقاي ملكيان و همه علاقهمندان به حوزه فلسفههاي تحليلي، آگاهانه يا ناآگاهانه، بر مبناي مبادي تفكر دكارتي ـ كانتي ميانديشند. اين گروه نيز همچون اهل تئولوژي مخالف بينش تاريخياند، با اين تفاوت كه برخلاف اهل تئولوژي، از عقلانيت جديد دفاع ميكنند و به تبعيت از دكارت و كانت، عقلانيت جديد را مطلق كرده، آن را به منزله يگانه نحوه ممكن عقلانيت و به منزله امري كلي، ضروري، جهان شمول تلقي ميكنند و با هر گونه نگاه تاريخي و تبارشناسانه از جمله نگاه نيچهاي و پست مدرن به مقولات تفكر، عقلانيت، سوبژه،حقيقت، فلسفه، منطق و... مخالفند و نگاه تاريخي و نسبي انديشانه پست مدرن به مقولات مذكور را، به منزله تخريب و ويراني عقل و عقلانيت و معرفت تلقي ميكنند.اين گروه اخير را ميتوان در ذيل گروهبندي كلي «مدرنيستها» قرار داد، اعم ازاينكه بكوشند سنت را تابع عقلانيت مدرن سازند،يا اساساً نگاه مثبتي به سنت و آگاهي ديني و سنتي نداشته، خواهان پشت كردن و روگردانياز سنت باشند. يكي از دلايل مخالفت كانتگرايان كشور ما با تفكر پست مدرن علاوه برفقدان بينش تاريخي يا مخالفت با بينش تاريخي، اين جهتگيري سياسي و ايدئولوژيك است كه آنان نسبت به وضع موجود سياسي و اجتماعي كشور معترض بوده، خواهان نيل به ارزشهاي مدرن، همچون آزادي، دموكراسي، رعايت حقوق فردي و... هستند. لذا هرگونه تفكري را كه به نقد عقلانيت جديد و ارزشهاي مدرن بپردازد، براي جامعه و پروژه اجتماعي خود، زيانبار مييابند. اما مدرنيستهاي كانتي ايران بايد توجه داشته باشند كه ما حق نداريم به دليل دنبال كردن يك پروژه اجتماعي خاص و به دلايل سياسي و ايدئولوژيك چشمان خويش را بر اين حقيقت بزرگي كه پست مدرنيستها، به تبعيت از هگل، نيچه و هايدگر بر آن تأكيد ميورزند، ببنديم.
همچنين مدرنيستها اعم از ايراني و غير ايراني، حق ندارند چشمان خويش را سادهانديشانه و عوامانه بر بحرانهاي عقل مدرن بسته، جوامع مدرن و توسعه يافته را به منزله بهشتي فارغ از بحران تلقي كرده، اين بحرانها را تا سر حد مسائلي عارضي، گذرا و موقتي وانمود كنند.
اما گروه سوم ديگري نيز در كشور ما قابل تشخيص است كه ازمنظر مكتب فرانكفورت به دفاع از مدرنيته پرداخته و با پست مدرنيسم به مخالفت برميخيزند. فرانكفورتيان نيز مدرنيست ومدافع عقلانيت جديد و ارزشهاي مدرن هستند. اما برخلاف مدرنيستهاي پوزيتيويست، كه تحت تأثير كانتاند،آنان غالباً ميراث دار نگرش هگلي، با روايتي تا حدود زياد ماركسي هستند.
اينان معتقدند با بازانديشي و تأمل دوباره و انتقادي از مدرنيته ميتوانند در جهت مواجهه با بحرانها و نارساييهاي مدرنيته گام بردارند. از نظر آنان پست مدرنيسم به طرح پرسش از مدرنيته ميپردازد و اين چيزي جز استمرار عقلانيت خود بنياد مدرن نيست كه به بازانديشي و پرسش از خويش پرداخته است. لذا آنان مفهوم پست مدرنيسم را فاقد معنايي اصيل و حقيقي ميانگارند. از سوي ديگر آنان معتقدند انديشههاي پست مدرن،ما را به آنچنان نسبيت گرايي و بيبنيادي ميكشاند كه هر گونه كنش اجتماعي را از ما سلب كرده، نهايتاً سبب ميشود ما به واقعيت سلطه در نظامهاي اجتماعي كنوني تن دهيم. من با نقد مكتب فرانكفورت از پست مدرنيسم كاملاً موافقم. اما اين انتقاد، نقدي پراگماتيستي و از موضع عملي است و نه نقدي نظري.
به تعبير ديگر، مكتب فرانكفورت و حاميان آن با اين نقد،درواقع تسليم منطق پست مدرن شده، پذيرفتهاند كه براي نقد پست مدرنيسم به طورخاص و براي حقيقت به طور كلي معيارهاي نظري وجود نداشته و ما صرفاً به جهت ضرورتهاي عملي و زيستي است كه ناچاريم پارهاي از امور را به منزله حقيقت، مورد اجماع قرار دهيم و اين دقيقاً تكرار سخن نيچه و پراگماتيستهاي پست مدرني چون رورتي و اساساً رأي و باورهمه متفكران پست مدرن است؛ لذا براي عبوراز پست مدرنيسم ما نيازمند يك بنياد نظري هستيم.
همه كساني كه ميانديشند ميتوانند عقل خودبنياد را پذيرفته، ولي به نتايج و لوازم آن، كه درتفكر پست مدرن خود را به نحوي آشكار، عريان و بيهيچ پيرايه مينماياند، تن ندهند، بيشتر اهل ايدئولوژي هستند تا اهل نظر؛آنان بيشتر از آرزوهاي ذهني و مفروضات پيشينشان سخن ميگويند تا از واقعيت جهان اجتماعي و تاريخي دوره معاصر آن گونه كه هست. مدرنيستها اعم از كانتي يا هگلي،ما را به پذيرش سوبژكتيويسم متافيزيكي دعوت ميكنند، اما به نتايج و لوازم آن تن نداده، راهي نيز براي گذر از آن نميشناسند.
اما در ايران برخي نيز به دفاع جدي از انديشههاي پست مدرن ميپردازند. تفكر پست مدرن با انكارهرگونه فراروايت و شالوده شكني و ساختارزدايي همه چيز و انكار وجود هر گونه بنيادي، ابزاري بسيار نيرومندي براي نقد هرگونه نظام تئولوژيك و ايدئولوژيكي است كه روايت خويش از جهان، تاريخ و پديدارها را به منزله فرا روايت، يگانه روايت و حقيقت مطلق تلقي ميكند. دفاع از پست مدرنيسم در ايران نيز تا حدود زيادي نشئت گرفته از انگيزههاي سياسي و اجتماعي و دستاويزي براي نقد وضع موجود اجتماعي است. اما پست مدرنيستهاي ايراني بايد توجه داشته باشند كه تفكر پست مدرن درحكم شمشيري دو لبه است و با هر ضربه به خصم يا رقيب، ضربهاي نيز به خود ضارب وارد ميكند.
اين تفكر، از آن جهت كه هر گونه فرا روايتي را انكارمي كند،ابزار نظري مناسبي براي انكار انحصارطلبي روايت حاكم به نظر ميرسد، ليكن از آنجا كه تفكر پست مدرن هيچ مبنايي را براي نقد باقي نميگذارد، خودش بنياد نقد خويش را ويران ساخته، به روايت حاكم، به منزله يك روايت از بيشمار روايتهاي ممكن، مشروعيت بخشيده، به نحو غير مستقيم در خدمت وضعيت موجود قرار ميگيرد. نكته ديگر اينكه نقد پست مدرن نسبت به وضع موجود، صرفاً در موضع سلبي باقي مانده، براساس مباني خود از طرح هر گونه طرح ايجابي ناتوان است، لذا اين نقد همان گونه كه فرانكفورتيان به درستي اظهار ميدارند، بنياد هر گونه كنش اجتماعي را ويران ميسازد. همچنين پست مدرنيستهاي ايراني از درك نهيليسم مستتر در تفكر پست مدرن، به منزله يكي از نتايج و پيامدهاي تفكر متافيزيكي،ناتوان يا بيتوجه هستند. آنان هرگز به اين امر توجه ندارند كه خطر نهيليسم ويرانگرتر و زيانبارتر از خطر استبداد و توتاليتاريانيسم است.
در قصه پست مدرنيسم، چه در غرب و چه در ايران، يكي از شخصيتها و نحوه تفكري كه به هيچ وجه نميتوان آن را ناديده گرفت، انديشههاي هايدگر است. تفكر هايدگر درارتباط با تفكر پست مدرن نسبتي پارادوكسيكال دارد. بيترديد نگاه تاريخي هايدگر و نقدهاي بسيار راديكال او به مدرنيته و عقلانيت غربي، يعني متافيزيك، بر همه متفكران پس از او، از جمله بر متفكران پست مدرن، بسيار اثرگذار بوده است. به اعتبار وجود پارهاي از اوصاف تفكر پست مدرن در انديشههاي هايدگر، البته ضمن توجه به تفاوتهاي بنيادين ميان هايدگر و پست مدرنيسم، هايدگريهاي ايران، يعني مرحوم فرديد و همه پيروان وي و در رأس آنها، دكتر داوري را ميتوان در زمره ي نخستين متفكران پست مدرن ايران تلقي كرد. برخي كوشيدهاند تفسيري پست مدرن از انديشههاي شريعتي ارائه دهند. بنده با اين تفسير به هيچوجه موافق نيستم. اما يك نكته در قرائت پست مدرن از انديشههاي شريعتي درست است و آن اينكه شريعتي ميكوشد انتقاداتش به مدرنيته از منظري ماقبل مدرن نباشد و ميكوشد از مدرنيته عبور كند.
اما دو نكته اساسي درارتباط با هايدگريهاي ايران، در قياس با تفكر خود هايدگر در غرب قابل تأمل است: نكته اول اينكه برخلاف نقدهاي هايدگر و هوسرل به عقلانيت متافيزيكي،درانديشههاي مرحوم فرديد و دكتر داوري (به خصوص درآثار دهههاي پيشين ايشان) نقد مدرنيته، عقلانيت جديد و اساساً متافيزيك، وصفي ايدئولوژيك مييابد. نكته ديگر اينكه در حالي كه در تفكر هايدگر پروژه «گذر از متافيزيك» ديوار به ديوار طرح «تخريب تئولوژي» است، هايدگريهاي ايران، از سنت به نحوي يكپارچه سخن ميگويند. البته، به خصوص در آثار به جامانده از مرحوم فرديد، تك عباراتي جسته و گريخته در نقد سنت ديده ميشود، ولي اين نقدها صرفاً از منظر خاصي، يعني منحصراً از منظر اختلاط با متافيزيك و منطق يوناني است و نسبت به ديگر جنبههايي كه سنت نظري ما را قابل نقد ميسازد، سكوت سهمگين و نابخشودني ديده ميشود.
اگر ما پست مدرنيسم را به تبع جامعهشناسان و اقتصاددانان به منزله يك ساخت واقعي و عيني اجتماعي و اقتصادي بفهميم، در اين نحوه نگرش نيز در مورد اين پرسش كه آيا واقعاً در ايران ساختارهاي پست مدرن، صرف نظر از بحثهاي نظري روشنفكران،شكل گرفته است يا نه، دو پاسخ گوناگون وجود دارد:
الف) گروه نخست معتقدند ايران هنوز جامعه سنتي و ماقبل مدرن است، لذا بيآنكه نهادهاي مدرن در آن شكل گرفته باشد و بيآنكه جامعه تجربه راستيني از مدرنيته، عقلانيت جديد،دموكراسي و... داشته باشد، چگونه ميتواند وارد دوره پستمدرن شود.
در اين نگرش جامعهشناختي به پست مدرنيسم، دو مفروض بزرگ وجود دارد: مفروض اول اين كه، اين گروه تصور ميكنندهنوز در دوران ما ميتوان به وجود ساختهاي بومي و هويتهاي مستقل تاريخهاي بومي و قومي قائل بود.
مفروض دوم اين كه،آنان فهمي خطي از تاريخ دارند، يعني تو گويي همه جوامع از مسير مشخصي كه همانا تاريخ غربي است، بايد عبور كنند.
ب) اما آنچه مهم است اين است كه با انقلاب ايران سنت نهادينه شده ي تاريخي، امروز در جامعه ما به عنصري از عناصر قدرت تبديل شده است و اين عين تجدد و از مقدمات ورود به عرصه پست مدرن است. قدرت سياسي خواهان است هم اسلام و هم فهم خاصي از سنت را به منزله فرا روايت بنماياند، اما روشنفكران و بخشي از جامعه خواهان ارائه تفسيرهاي ديگري از جهان، تاريخ و واقعيات هستند. در جوامعي همچون جامعه ما، سنت در حاشيه مدرنيته و پسا مدرنيته است. در ايران هم روشنفكران ضد سنت و مخالف سنت با تأكيدشان بر پذيرش آگاهي مدرن و پسامدرن، هم روشنفكران به اصطلاح ديني، با تلاشهايشان به منظور نيل به سنتي عقلاني شده (يعني سنتي تابع عقل مدرن) و هم قدرت سياسي به واسطه تقليل سنت، جملگي، دست در دست هم، به رغم همه ي منازعاتشان، زمينههاي ورود ايران به عالم پست مدرن را از مدتها پيش فراهم ساختهاند. فرو ريختن و بيبنياد شدن برخي ارزشها كه در ايران نيز ديده ميشود، از نشانههاي عالم پست مدرن است. اگر ما به شاخصههاي عالم پست مدرن و براي نمونه به جدول ايهاب حسن در ارتباط با اين شاخصهها رجوع كنيم، بسياري از اين شاخصهها همچون عدم تعينها، وجود ابهامات، تجزيهها و انشقاقها، تكه پاره شدن شخصيتها و هويتها، قداستزداييها،بيخوديت و بيژرفايي، دو رگه سازيها و كارناوال سازي و... را نيز به خوبي احساس ميكنيم.
من اميدوارم قدرت سياسي در ايران به اين آگاهي دست يابد و زمان آن رسيده كه شرايطي را فراهم سازد تا شايد تفكرات و انديشههايي خارج از مصلحتانديشيها، سياستزدگيها و باورهاي نهادينه شده تاريخي، بتوانند به منصه ظهور رسيده و ما را در يافتن مسيري براي يافتن راهي غير از آنچه غرب پيموده است، ياري دهند. همچنين اميدوارم روشنفكران ما مسائل فلسفي،تاريخي و تمدني را تا سر حد مسائلي كه محدود به شرايط اينجايي و اكنوني ماست،تقليل نداده، همچنين حقيقت مستتر در سنت و آگاهي سنتي را با باورهاي نهادينه شده ي تاريخي كه خود را به منزله حقايق فراتاريخي مينمايند، يكي نگيرند.
1. آقاي عبدالكريمي در ضمن معرفي پست مدرن در نكته پنجم قائل به عدم استقلال سوبژه و آبژه از نظر انسان شناختي شده و با جمله «جهان هر كس جهان خاص خودش ميباشد» بدان اشاره ميكند.
در صورت پذيرش اين گزاره از منظر وي، پست مدرنيسم نيز نميتواند از اين حكم مستثنا باشد. چرا كه مواجه ايشان با پست مدرنيسم از دو حال خارج نيست: يا پست مدرنيسم را مافوق و مستثنا از اين اصل فوق الذكر ميداند و يا آن را ذيل همين اصل قرار ميدهد. واضح است كه وي استثنايي براي اين اصل قائل نميباشد (چه درحكم و چه در مصداق) و نميتواند رويكرد اول را بپذيرد و در صورت پذيرش رويكرد دوم (كه چارهاي جز اين نميباشد) كليت و اطلاق خود پديده پست مدرن زير سوال ميرود. زيرا براساس مباني ايشان، اگرپست مدرنيسم را فقط يك خوانش از ميان خوانشهاي موجود بدانيم؛ پس توصيه پذيرش آن نيز فقط ميتواند يك انگيزه و پسند شخصي باشد. به علاوه اين كه اصل فوق خود يك اصل خودشكن بوده و منطوق خودش را نيز زير سؤال ميبرد.
2. ايشان، طرفين نزاع در بحث مدرنيسم درايران را،ايدئولوژي زده دانسته و ميافزايد «آنها صرفاً خواهان فهم جهان آن گونه كه هست نيستند،بلكه آنها از منظر اين كه جهان چگونه بايد باشد با پديدارها مواجه ميشوند». سؤال اين است كه آيا براساس پذيرش آن اصل از سوي آقاي عبدالكريمي كه جهان هر كس جهان اوست، آيا ميتوان بدون وجود مجموعه كثيري از ارزشها، باورها، مفروضات پيشين، مواضع و جهتگيريها با پديدارها مواجه شد تا بتوان جهان را آن گونه كه هست شناخت؟ تا در نتيجه بتوان پديده پست مدرن را آن گونه كه هست شناخت؟ آيا بنابر گفته وي، هرگز مشاهده عيني نسبت به پديدهاي رخ ميدهد تا بتوان آن را آن گونه كه هست شناخت؟ مگر نه اين كه جهانهاي متفاوت در نتيجه همان مفروضات و باورهاي پيشين شكل گرفته است؟
3. مطلب ديگر اينكه وي اسانسياليسم (ذات گرايي) ارسطويي را به دليل فقدان بينش تاريخي مخالف پذيرش هر گونه تحول و تفسير بنيادي در پديدارهاي انساني و اجتماعي ميدانند. در اين جا متذكر ميشويم كه پذيرش اصولي ثابت و فرا تاريخي به هيچ وجه به معناي مخالفت با پذيرش هر گونه تفسير و تحول نيست. بلكه اگر خوب نگاه كنيم،درمييابيم كه پذيرش اين اصول نه تنها به معناي فقدان بينش تاريخي و ايستايي نبوده؛ بلكه به معناي قاعدهمند كردن تغييرات و تحولات در مسيري مشخص ميباشد. چرا كه اگر همين اصول ثابت و كلان نباشند، براي معرفت هيچ تكيه گاهي نخواهد بود و درآخر به دام همان نسبيتگرايي معرفتي افتاده و عملاً در گذر زمان امكان هر گونه تغيير و تحول از آدمي گرفته خواهد شد و محافظهكاري سرانجام محتوم چنين انديشههايي خواهد بود. اين همان چيزي است كه پست مدرنان گرفتار آن خواهند شد. در نظر پست مدرنها امور را معاني به وجود ميآورند و هيچ معناي مستقل و ثابتي وجود ندارد. فرهنگ بسته معاني است و مردم اين معاني را از فرهنگهايشان اخذ ميكنند و هيچ دليلي براي ترجيح فرهنگي بر فرهنگ ديگر وجود ندارد. چرا كه هيچ اصل ثابت و جهان شمولي وجود ندارد تا ميزان ترجيح و ترفيع فرهنگي بر فرهنگ ديگر شود.
4. يكي از مواردي كه ايشان متعرض آن شدهاند فرو ريختن و بيبنياد شدن برخي ارزشها درايران و ورود جامعه ايراني به عالم پست مدرن ميباشد. همچنين وي به بروز بسياري از شاخصههاي پست مدرن چون عدم تعيينها، تكه پاره شدن شخصيتها و هويتها، قداستزداييها، بيخوديت و بيژرفايي و كارناوالسازي و... در ايران اشاره كرده است. در اين جا اين سؤال مطرح ميشود كه آيا به راستي اين شاخصهها در قاطبه ي مردم ايران بروز كرده است؟ آيا نهيليسم و پوچ انگاري كه روح انديشههاي پست مدرن ميباشند، در انديشههاي اكثريت مردم ايران رسوخ كرده و امري فراگير شده است؟
ظاهراً آقاي عبدالكريمي از متد علمي خاصي در اين نتيجهگيريشان بهره نبردهاند يا بدان اشاره نكردهاند تا پاسخي علمي به اين ادعا و گمان ايشان داده شود .واقعيت آن است كه اگر كمي منصفانهتر به جامعه ديني و انقلابي ايران نگريسته شود، معترف خواهيم شد كه بهرغم برخي مشكلات و ناهنجاريها كه در ميان مردم وجود دارد، اكثريت جامعه ما بسيار با آنچه كه شاخصههاي پست مدرن مينامند، فاصله دارد.
5. ازاشكالات عمده ي مقاله ايشان در بررسي وضعيت پست مدرنيسم درايران، عدم توجه به تفاوتهاي اساسي اسلام و مسيحيت نسبت به مدرنيته (به عنوان خاستگاههاي فرهنگي و ديني پست مدرنيته) و رويكرد معتدل اسلام به عقل و قرار دادن وحي در كنارآن بوده است.
به هرحال آنچه به گمان نگارنده در مواجهه با اين پديده معقول مينماياند اين است كه با وجود برخي اشتراكها و توافقها ميان انديشههاي اسلامي و تفكرپست مدرنيسم (البته با مباني و اهداف متفاوت) همچون تأكيد برمحدوديت فهم انساني، تأكيد بر مفاهيمي چون احساسات و گرايشها و امور قلبي و مسائلي ازاين قبيل، و نيز گذشته از توافقهايي كه بر سر نقد مدرنيته وجود دارد؛ در عين حال نبايد از نظر دور داشت كه عناصري چون نسبيگرايي و پلوراليسم و پوچ انديشي،نميتواند با ديني چون اسلام كه مدعي در برداشتن حقيقت جهاني و كاملترين نسخههاي نجات بخشي است، كنار بيايند.
در واقع سرخوردگي دوران معاصر از نظريههاي كلان و فرا روايتهاي مدرنيستي،انسان پست مدرن را در برابر هر روايت و الگوي كلي و كلان وادار به طرد و ترديد و واكنش كرده است؛و در واقع اين دلزدگي و سرخوردگي،قدرت برداشت درست، نسبت به تعاليم عام ديني را از او ستانده است. در حالي كه ماهيت دين همراه با انگارهها و روايتهاي كلان و ارزشهاي ابدي و هنجارهاي سرمدي است.
روشن اين است كه در اسلام برخي از مفاهيم ازجايگاه بسيار قطعي و مقدسي برخوردارند،به نحوي كه هيچ گونه ترديدي در مورد پذيرش اصول آموزههاي آن نيست. درحالي كه پست مدرنيسم، هيچ امر قطعي،مسلم و مقدس را بر نميتابد.
منبع:نشريه بازتاب انديشه،شماره 108
/ن
وضعيت پست مدرنيسم در ايران چگونه است؟ واقع مطلب اين است كه سخن گفتن جدي، متفكرانه و حقيقتجويانه درباره جهان و پديدارهايش، كار سادهاي نيست. همچنين فهم و تحليل پديدارهاي انساني، اجتماعي، فرهنگي و تاريخي به معناي مضاعفي بسيار دشوارتر است.
در اين مطلب ميكوشم به پارهاي از پيچيدگيها و دشواريهاي بحث از «پست مدرنيسم در ايران» اشاره كنم.
1. نكته نخست اين است كه هنوز خود معناي پست مدرنيسم چندان روشن نيست.
2. نكته ديگراين است كه همان گونه كه خود كلمه نشان ميدهد، لفظ پست مدرنيسم، تعبيري مركب از دو جزء «پست» و «مدرنيسم» است، لذا معناي اين تعبير مركب، بستگي تام به معناي اجزاي آن دارد.
آيا مراد از كلمه مدرنيسم در تعبير پست مدرنيسم همان مدرنيته است، يعني آيا مراد از پست مدرنيسم همان پستمدرنيته است؟ اگر نه،پس تفاوت مدرنيته و مدرنيسم در كجاست؟ و مراد از پست مدرنيسم نقد و به پايان رسيدن چه چيزي است، مدرنيته يا مدرنيسم؟ همچنين مراد از لفظ پست، در تعبير پست مدرنيسم چيست؟
4. نكته ديگر بسته به اينكه ما از چه منظري به مسائل نگاه كنيم، شيوه فهم و تحليل ما از مسائل متفاوت خواهد بود. به همين دليل در اكثر مواقع در بحثها و منازعات، طرفين از منظر و سطحي واحد به مسئله، نظر نميكنند. اين خود امري بسيارطبيعي است، چرا كه خود واقعيتها و پديدارها از اوصاف، جنبهها، سطوح و لايههاي متكثري برخوردارند و نه ميتوان به اين ذومراتب بودن جنبهها و لايههاي بحث بيتوجه بود و نه هيچ يك از ابناي بشر ميتواند به همه جنبهها و سطوح پديدارها دست يابد.
5 . نكته آخر در اين بحث اينكه، به لحاظ انسان شناختي و نه وجودشناختي، ما سوبژه ي مستقل از ابژه و ابژه مستقل از سوبژه و به تعبير سادهتر، انسان مستقل از جهان و جهان مستقل از انسان نداريم. به بيان ديگر، ما جهان محض يا واقعيتهاي لخت و عريان نداريم. جهان هر كس جهان اوست. هر كس همواره و به نحو اجتنابناپذيري بر اساس مجموعه كثيري از ارزشها، باورها، مفروضات پيشين، مواضع و جهتگيريها با پديدارها مواجه ميشود و پديداري به نام پست مدرنيسم نيز، از اين اصل انسانشناختي، معرفتشناختي و هرمنوتيكي جدا نيست.
بنابراين چنين نيست كه بحث از پست مدرنيسم در ايران و پرسش و پاسخ در حول و حوش آن،مثل هر بحث و موضوع ديگري،يك بحث نظري محض باشد، بلكه هم طرح پرسش و هم معناي پرسش و هم پاسخ بدان بستگي به اين دارد كه ما چه نسبتي با شرايط، موقعيت و جهان پيراموني خويش داريم. به بيان سادهتر، بسته به اينكه شما با عالم غرب، عصر روشنگري، جهان بيني و ارزشهاي اين عصر، مدرنيته، سنت، تفكر ديني و معنوي و ارزشهاي آن، به خصوص با وضعيت سياسي و اجتماعي كنوني ايران چه نسبتي داشته و از چه مواضع و مفروضات فرهنگي، سياسي، ايدئولوژيك يا پروژه اجتماعي برخوردار هستيد، نحوه مواجهه شما با پرسش مذكور و پاسخ بدان متفاوت خواهد بود. به تعبير ديگر، طرفين نزاع دربحث از پست مدرنيسم در ايران (مثل هر بحث ديگري و مثل همه جاي دنيا)، صرفاً خواهان فهم «جهان آن گونه كه هست» نيستند، بلكه آنها از منظر اينكه «جهان چگونه بايد باشد»، نيز با پديدارها مواجه ميشوند.
ميبينيم كه به تعبير ماركس سخن صرفاًبر سرتفسيرجهان نيست، بلكه مسئله اصلي حفظ وضع موجود يا تغيير آن است و اين يعني ايدئولوژيك انديشي همه ما را فرا گرفته تا آنجا كه هر بحثي به ابتذال كشيده شده و به بحث سياسي صرف تبديل ميشود.البته و صد البته كه هيچ كس نميتواند همه مفروضات ارزشي و ايدئولوژيك خويش را كنار گذارد و البته و صد البته كه هر بحث اجتماعي،فرهنگي و فلسفي داراي نتايج و پيامدهاي سياسي و ارزشي است، اما از اين سخنان درست نميتوان نتيجه گرفت كه منظر سياسي و ايدئولوژيك، يگانه منظر ممكن براي مواجهه با پديدارهاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي است.
از سوي ديگر، يكي از مهمترين مواضع در اين بحث اين است كه اساساً ظهور پديدهاي به نام پست مدرنيسم را قبول نداشته باشيم و معتقد باشيم هيچ حادثه اساسي تازهاي روي نداده است كه ما معتقد شويم دوره، شرايط با وضعيت كاملاً نويني شكل گرفته است كه متمايز از دوران مدرنيته است. پيروان اين تلقي، ميگويند آري! در اين چند دهه اخير تحولاتي صورت گرفته است. اما مگر جامعه بشري لحظهاي ازتحولات به دور بوده است؟ صرف حدوث پارهاي از تغييرات را نميتوان به منزله ظهور دوره تاريخي جديدي دانست، مگر آنكه اين حادثه امري بسيار بنيادين باشد.
اين نحوه از تلقي، بيشتر از آن افراد و جرياناتي است كه آگاهانه و بيشتر ناآگاهانه تحت تأثير اسانسياليسم (ذاتگرايي) ارسطويي بوده و اساساً به دليل فقدان بينش تاريخي، مخالف پذيرش هرگونه تغيير و تحول بنيادين در پديدارهاي انساني و اجتماعي هستند. اين گروه كه ميتوان آنان را «اهل تئولوژي» ناميد، شديداً به باورهاي تئولوژيك و ايدئولوژيك خويش دل بستهاند و بيش از آنكه دلبسته فهم حقيقت و جهان باشند، خواهان حفظ نظام انديشگي خويش و وضع موجود هستند و از بيان هر انديشهاي، از جمله پست مدرنيسم كه به فرو ريختن مباني و بنيادهاي نظري آنان منتهي شده، پايان عالميتشان را اعلام دارد،در هراسند.
در كنار اهل تئولوژي، بايد از كانتگرايان كشورمان نام ببريم كه كاملاً در تقابل با انديشههاي پست مدرن قرار ميگيرند. دكتر سروش، آقاي ملكيان و همه علاقهمندان به حوزه فلسفههاي تحليلي، آگاهانه يا ناآگاهانه، بر مبناي مبادي تفكر دكارتي ـ كانتي ميانديشند. اين گروه نيز همچون اهل تئولوژي مخالف بينش تاريخياند، با اين تفاوت كه برخلاف اهل تئولوژي، از عقلانيت جديد دفاع ميكنند و به تبعيت از دكارت و كانت، عقلانيت جديد را مطلق كرده، آن را به منزله يگانه نحوه ممكن عقلانيت و به منزله امري كلي، ضروري، جهان شمول تلقي ميكنند و با هر گونه نگاه تاريخي و تبارشناسانه از جمله نگاه نيچهاي و پست مدرن به مقولات تفكر، عقلانيت، سوبژه،حقيقت، فلسفه، منطق و... مخالفند و نگاه تاريخي و نسبي انديشانه پست مدرن به مقولات مذكور را، به منزله تخريب و ويراني عقل و عقلانيت و معرفت تلقي ميكنند.اين گروه اخير را ميتوان در ذيل گروهبندي كلي «مدرنيستها» قرار داد، اعم ازاينكه بكوشند سنت را تابع عقلانيت مدرن سازند،يا اساساً نگاه مثبتي به سنت و آگاهي ديني و سنتي نداشته، خواهان پشت كردن و روگردانياز سنت باشند. يكي از دلايل مخالفت كانتگرايان كشور ما با تفكر پست مدرن علاوه برفقدان بينش تاريخي يا مخالفت با بينش تاريخي، اين جهتگيري سياسي و ايدئولوژيك است كه آنان نسبت به وضع موجود سياسي و اجتماعي كشور معترض بوده، خواهان نيل به ارزشهاي مدرن، همچون آزادي، دموكراسي، رعايت حقوق فردي و... هستند. لذا هرگونه تفكري را كه به نقد عقلانيت جديد و ارزشهاي مدرن بپردازد، براي جامعه و پروژه اجتماعي خود، زيانبار مييابند. اما مدرنيستهاي كانتي ايران بايد توجه داشته باشند كه ما حق نداريم به دليل دنبال كردن يك پروژه اجتماعي خاص و به دلايل سياسي و ايدئولوژيك چشمان خويش را بر اين حقيقت بزرگي كه پست مدرنيستها، به تبعيت از هگل، نيچه و هايدگر بر آن تأكيد ميورزند، ببنديم.
همچنين مدرنيستها اعم از ايراني و غير ايراني، حق ندارند چشمان خويش را سادهانديشانه و عوامانه بر بحرانهاي عقل مدرن بسته، جوامع مدرن و توسعه يافته را به منزله بهشتي فارغ از بحران تلقي كرده، اين بحرانها را تا سر حد مسائلي عارضي، گذرا و موقتي وانمود كنند.
اما گروه سوم ديگري نيز در كشور ما قابل تشخيص است كه ازمنظر مكتب فرانكفورت به دفاع از مدرنيته پرداخته و با پست مدرنيسم به مخالفت برميخيزند. فرانكفورتيان نيز مدرنيست ومدافع عقلانيت جديد و ارزشهاي مدرن هستند. اما برخلاف مدرنيستهاي پوزيتيويست، كه تحت تأثير كانتاند،آنان غالباً ميراث دار نگرش هگلي، با روايتي تا حدود زياد ماركسي هستند.
اينان معتقدند با بازانديشي و تأمل دوباره و انتقادي از مدرنيته ميتوانند در جهت مواجهه با بحرانها و نارساييهاي مدرنيته گام بردارند. از نظر آنان پست مدرنيسم به طرح پرسش از مدرنيته ميپردازد و اين چيزي جز استمرار عقلانيت خود بنياد مدرن نيست كه به بازانديشي و پرسش از خويش پرداخته است. لذا آنان مفهوم پست مدرنيسم را فاقد معنايي اصيل و حقيقي ميانگارند. از سوي ديگر آنان معتقدند انديشههاي پست مدرن،ما را به آنچنان نسبيت گرايي و بيبنيادي ميكشاند كه هر گونه كنش اجتماعي را از ما سلب كرده، نهايتاً سبب ميشود ما به واقعيت سلطه در نظامهاي اجتماعي كنوني تن دهيم. من با نقد مكتب فرانكفورت از پست مدرنيسم كاملاً موافقم. اما اين انتقاد، نقدي پراگماتيستي و از موضع عملي است و نه نقدي نظري.
به تعبير ديگر، مكتب فرانكفورت و حاميان آن با اين نقد،درواقع تسليم منطق پست مدرن شده، پذيرفتهاند كه براي نقد پست مدرنيسم به طورخاص و براي حقيقت به طور كلي معيارهاي نظري وجود نداشته و ما صرفاً به جهت ضرورتهاي عملي و زيستي است كه ناچاريم پارهاي از امور را به منزله حقيقت، مورد اجماع قرار دهيم و اين دقيقاً تكرار سخن نيچه و پراگماتيستهاي پست مدرني چون رورتي و اساساً رأي و باورهمه متفكران پست مدرن است؛ لذا براي عبوراز پست مدرنيسم ما نيازمند يك بنياد نظري هستيم.
همه كساني كه ميانديشند ميتوانند عقل خودبنياد را پذيرفته، ولي به نتايج و لوازم آن، كه درتفكر پست مدرن خود را به نحوي آشكار، عريان و بيهيچ پيرايه مينماياند، تن ندهند، بيشتر اهل ايدئولوژي هستند تا اهل نظر؛آنان بيشتر از آرزوهاي ذهني و مفروضات پيشينشان سخن ميگويند تا از واقعيت جهان اجتماعي و تاريخي دوره معاصر آن گونه كه هست. مدرنيستها اعم از كانتي يا هگلي،ما را به پذيرش سوبژكتيويسم متافيزيكي دعوت ميكنند، اما به نتايج و لوازم آن تن نداده، راهي نيز براي گذر از آن نميشناسند.
اما در ايران برخي نيز به دفاع جدي از انديشههاي پست مدرن ميپردازند. تفكر پست مدرن با انكارهرگونه فراروايت و شالوده شكني و ساختارزدايي همه چيز و انكار وجود هر گونه بنيادي، ابزاري بسيار نيرومندي براي نقد هرگونه نظام تئولوژيك و ايدئولوژيكي است كه روايت خويش از جهان، تاريخ و پديدارها را به منزله فرا روايت، يگانه روايت و حقيقت مطلق تلقي ميكند. دفاع از پست مدرنيسم در ايران نيز تا حدود زيادي نشئت گرفته از انگيزههاي سياسي و اجتماعي و دستاويزي براي نقد وضع موجود اجتماعي است. اما پست مدرنيستهاي ايراني بايد توجه داشته باشند كه تفكر پست مدرن درحكم شمشيري دو لبه است و با هر ضربه به خصم يا رقيب، ضربهاي نيز به خود ضارب وارد ميكند.
اين تفكر، از آن جهت كه هر گونه فرا روايتي را انكارمي كند،ابزار نظري مناسبي براي انكار انحصارطلبي روايت حاكم به نظر ميرسد، ليكن از آنجا كه تفكر پست مدرن هيچ مبنايي را براي نقد باقي نميگذارد، خودش بنياد نقد خويش را ويران ساخته، به روايت حاكم، به منزله يك روايت از بيشمار روايتهاي ممكن، مشروعيت بخشيده، به نحو غير مستقيم در خدمت وضعيت موجود قرار ميگيرد. نكته ديگر اينكه نقد پست مدرن نسبت به وضع موجود، صرفاً در موضع سلبي باقي مانده، براساس مباني خود از طرح هر گونه طرح ايجابي ناتوان است، لذا اين نقد همان گونه كه فرانكفورتيان به درستي اظهار ميدارند، بنياد هر گونه كنش اجتماعي را ويران ميسازد. همچنين پست مدرنيستهاي ايراني از درك نهيليسم مستتر در تفكر پست مدرن، به منزله يكي از نتايج و پيامدهاي تفكر متافيزيكي،ناتوان يا بيتوجه هستند. آنان هرگز به اين امر توجه ندارند كه خطر نهيليسم ويرانگرتر و زيانبارتر از خطر استبداد و توتاليتاريانيسم است.
در قصه پست مدرنيسم، چه در غرب و چه در ايران، يكي از شخصيتها و نحوه تفكري كه به هيچ وجه نميتوان آن را ناديده گرفت، انديشههاي هايدگر است. تفكر هايدگر درارتباط با تفكر پست مدرن نسبتي پارادوكسيكال دارد. بيترديد نگاه تاريخي هايدگر و نقدهاي بسيار راديكال او به مدرنيته و عقلانيت غربي، يعني متافيزيك، بر همه متفكران پس از او، از جمله بر متفكران پست مدرن، بسيار اثرگذار بوده است. به اعتبار وجود پارهاي از اوصاف تفكر پست مدرن در انديشههاي هايدگر، البته ضمن توجه به تفاوتهاي بنيادين ميان هايدگر و پست مدرنيسم، هايدگريهاي ايران، يعني مرحوم فرديد و همه پيروان وي و در رأس آنها، دكتر داوري را ميتوان در زمره ي نخستين متفكران پست مدرن ايران تلقي كرد. برخي كوشيدهاند تفسيري پست مدرن از انديشههاي شريعتي ارائه دهند. بنده با اين تفسير به هيچوجه موافق نيستم. اما يك نكته در قرائت پست مدرن از انديشههاي شريعتي درست است و آن اينكه شريعتي ميكوشد انتقاداتش به مدرنيته از منظري ماقبل مدرن نباشد و ميكوشد از مدرنيته عبور كند.
اما دو نكته اساسي درارتباط با هايدگريهاي ايران، در قياس با تفكر خود هايدگر در غرب قابل تأمل است: نكته اول اينكه برخلاف نقدهاي هايدگر و هوسرل به عقلانيت متافيزيكي،درانديشههاي مرحوم فرديد و دكتر داوري (به خصوص درآثار دهههاي پيشين ايشان) نقد مدرنيته، عقلانيت جديد و اساساً متافيزيك، وصفي ايدئولوژيك مييابد. نكته ديگر اينكه در حالي كه در تفكر هايدگر پروژه «گذر از متافيزيك» ديوار به ديوار طرح «تخريب تئولوژي» است، هايدگريهاي ايران، از سنت به نحوي يكپارچه سخن ميگويند. البته، به خصوص در آثار به جامانده از مرحوم فرديد، تك عباراتي جسته و گريخته در نقد سنت ديده ميشود، ولي اين نقدها صرفاً از منظر خاصي، يعني منحصراً از منظر اختلاط با متافيزيك و منطق يوناني است و نسبت به ديگر جنبههايي كه سنت نظري ما را قابل نقد ميسازد، سكوت سهمگين و نابخشودني ديده ميشود.
اگر ما پست مدرنيسم را به تبع جامعهشناسان و اقتصاددانان به منزله يك ساخت واقعي و عيني اجتماعي و اقتصادي بفهميم، در اين نحوه نگرش نيز در مورد اين پرسش كه آيا واقعاً در ايران ساختارهاي پست مدرن، صرف نظر از بحثهاي نظري روشنفكران،شكل گرفته است يا نه، دو پاسخ گوناگون وجود دارد:
الف) گروه نخست معتقدند ايران هنوز جامعه سنتي و ماقبل مدرن است، لذا بيآنكه نهادهاي مدرن در آن شكل گرفته باشد و بيآنكه جامعه تجربه راستيني از مدرنيته، عقلانيت جديد،دموكراسي و... داشته باشد، چگونه ميتواند وارد دوره پستمدرن شود.
در اين نگرش جامعهشناختي به پست مدرنيسم، دو مفروض بزرگ وجود دارد: مفروض اول اين كه، اين گروه تصور ميكنندهنوز در دوران ما ميتوان به وجود ساختهاي بومي و هويتهاي مستقل تاريخهاي بومي و قومي قائل بود.
مفروض دوم اين كه،آنان فهمي خطي از تاريخ دارند، يعني تو گويي همه جوامع از مسير مشخصي كه همانا تاريخ غربي است، بايد عبور كنند.
ب) اما آنچه مهم است اين است كه با انقلاب ايران سنت نهادينه شده ي تاريخي، امروز در جامعه ما به عنصري از عناصر قدرت تبديل شده است و اين عين تجدد و از مقدمات ورود به عرصه پست مدرن است. قدرت سياسي خواهان است هم اسلام و هم فهم خاصي از سنت را به منزله فرا روايت بنماياند، اما روشنفكران و بخشي از جامعه خواهان ارائه تفسيرهاي ديگري از جهان، تاريخ و واقعيات هستند. در جوامعي همچون جامعه ما، سنت در حاشيه مدرنيته و پسا مدرنيته است. در ايران هم روشنفكران ضد سنت و مخالف سنت با تأكيدشان بر پذيرش آگاهي مدرن و پسامدرن، هم روشنفكران به اصطلاح ديني، با تلاشهايشان به منظور نيل به سنتي عقلاني شده (يعني سنتي تابع عقل مدرن) و هم قدرت سياسي به واسطه تقليل سنت، جملگي، دست در دست هم، به رغم همه ي منازعاتشان، زمينههاي ورود ايران به عالم پست مدرن را از مدتها پيش فراهم ساختهاند. فرو ريختن و بيبنياد شدن برخي ارزشها كه در ايران نيز ديده ميشود، از نشانههاي عالم پست مدرن است. اگر ما به شاخصههاي عالم پست مدرن و براي نمونه به جدول ايهاب حسن در ارتباط با اين شاخصهها رجوع كنيم، بسياري از اين شاخصهها همچون عدم تعينها، وجود ابهامات، تجزيهها و انشقاقها، تكه پاره شدن شخصيتها و هويتها، قداستزداييها،بيخوديت و بيژرفايي، دو رگه سازيها و كارناوال سازي و... را نيز به خوبي احساس ميكنيم.
من اميدوارم قدرت سياسي در ايران به اين آگاهي دست يابد و زمان آن رسيده كه شرايطي را فراهم سازد تا شايد تفكرات و انديشههايي خارج از مصلحتانديشيها، سياستزدگيها و باورهاي نهادينه شده تاريخي، بتوانند به منصه ظهور رسيده و ما را در يافتن مسيري براي يافتن راهي غير از آنچه غرب پيموده است، ياري دهند. همچنين اميدوارم روشنفكران ما مسائل فلسفي،تاريخي و تمدني را تا سر حد مسائلي كه محدود به شرايط اينجايي و اكنوني ماست،تقليل نداده، همچنين حقيقت مستتر در سنت و آگاهي سنتي را با باورهاي نهادينه شده ي تاريخي كه خود را به منزله حقايق فراتاريخي مينمايند، يكي نگيرند.
نقد مقاله :
1. آقاي عبدالكريمي در ضمن معرفي پست مدرن در نكته پنجم قائل به عدم استقلال سوبژه و آبژه از نظر انسان شناختي شده و با جمله «جهان هر كس جهان خاص خودش ميباشد» بدان اشاره ميكند.
در صورت پذيرش اين گزاره از منظر وي، پست مدرنيسم نيز نميتواند از اين حكم مستثنا باشد. چرا كه مواجه ايشان با پست مدرنيسم از دو حال خارج نيست: يا پست مدرنيسم را مافوق و مستثنا از اين اصل فوق الذكر ميداند و يا آن را ذيل همين اصل قرار ميدهد. واضح است كه وي استثنايي براي اين اصل قائل نميباشد (چه درحكم و چه در مصداق) و نميتواند رويكرد اول را بپذيرد و در صورت پذيرش رويكرد دوم (كه چارهاي جز اين نميباشد) كليت و اطلاق خود پديده پست مدرن زير سوال ميرود. زيرا براساس مباني ايشان، اگرپست مدرنيسم را فقط يك خوانش از ميان خوانشهاي موجود بدانيم؛ پس توصيه پذيرش آن نيز فقط ميتواند يك انگيزه و پسند شخصي باشد. به علاوه اين كه اصل فوق خود يك اصل خودشكن بوده و منطوق خودش را نيز زير سؤال ميبرد.
2. ايشان، طرفين نزاع در بحث مدرنيسم درايران را،ايدئولوژي زده دانسته و ميافزايد «آنها صرفاً خواهان فهم جهان آن گونه كه هست نيستند،بلكه آنها از منظر اين كه جهان چگونه بايد باشد با پديدارها مواجه ميشوند». سؤال اين است كه آيا براساس پذيرش آن اصل از سوي آقاي عبدالكريمي كه جهان هر كس جهان اوست، آيا ميتوان بدون وجود مجموعه كثيري از ارزشها، باورها، مفروضات پيشين، مواضع و جهتگيريها با پديدارها مواجه شد تا بتوان جهان را آن گونه كه هست شناخت؟ تا در نتيجه بتوان پديده پست مدرن را آن گونه كه هست شناخت؟ آيا بنابر گفته وي، هرگز مشاهده عيني نسبت به پديدهاي رخ ميدهد تا بتوان آن را آن گونه كه هست شناخت؟ مگر نه اين كه جهانهاي متفاوت در نتيجه همان مفروضات و باورهاي پيشين شكل گرفته است؟
3. مطلب ديگر اينكه وي اسانسياليسم (ذات گرايي) ارسطويي را به دليل فقدان بينش تاريخي مخالف پذيرش هر گونه تحول و تفسير بنيادي در پديدارهاي انساني و اجتماعي ميدانند. در اين جا متذكر ميشويم كه پذيرش اصولي ثابت و فرا تاريخي به هيچ وجه به معناي مخالفت با پذيرش هر گونه تفسير و تحول نيست. بلكه اگر خوب نگاه كنيم،درمييابيم كه پذيرش اين اصول نه تنها به معناي فقدان بينش تاريخي و ايستايي نبوده؛ بلكه به معناي قاعدهمند كردن تغييرات و تحولات در مسيري مشخص ميباشد. چرا كه اگر همين اصول ثابت و كلان نباشند، براي معرفت هيچ تكيه گاهي نخواهد بود و درآخر به دام همان نسبيتگرايي معرفتي افتاده و عملاً در گذر زمان امكان هر گونه تغيير و تحول از آدمي گرفته خواهد شد و محافظهكاري سرانجام محتوم چنين انديشههايي خواهد بود. اين همان چيزي است كه پست مدرنان گرفتار آن خواهند شد. در نظر پست مدرنها امور را معاني به وجود ميآورند و هيچ معناي مستقل و ثابتي وجود ندارد. فرهنگ بسته معاني است و مردم اين معاني را از فرهنگهايشان اخذ ميكنند و هيچ دليلي براي ترجيح فرهنگي بر فرهنگ ديگر وجود ندارد. چرا كه هيچ اصل ثابت و جهان شمولي وجود ندارد تا ميزان ترجيح و ترفيع فرهنگي بر فرهنگ ديگر شود.
4. يكي از مواردي كه ايشان متعرض آن شدهاند فرو ريختن و بيبنياد شدن برخي ارزشها درايران و ورود جامعه ايراني به عالم پست مدرن ميباشد. همچنين وي به بروز بسياري از شاخصههاي پست مدرن چون عدم تعيينها، تكه پاره شدن شخصيتها و هويتها، قداستزداييها، بيخوديت و بيژرفايي و كارناوالسازي و... در ايران اشاره كرده است. در اين جا اين سؤال مطرح ميشود كه آيا به راستي اين شاخصهها در قاطبه ي مردم ايران بروز كرده است؟ آيا نهيليسم و پوچ انگاري كه روح انديشههاي پست مدرن ميباشند، در انديشههاي اكثريت مردم ايران رسوخ كرده و امري فراگير شده است؟
ظاهراً آقاي عبدالكريمي از متد علمي خاصي در اين نتيجهگيريشان بهره نبردهاند يا بدان اشاره نكردهاند تا پاسخي علمي به اين ادعا و گمان ايشان داده شود .واقعيت آن است كه اگر كمي منصفانهتر به جامعه ديني و انقلابي ايران نگريسته شود، معترف خواهيم شد كه بهرغم برخي مشكلات و ناهنجاريها كه در ميان مردم وجود دارد، اكثريت جامعه ما بسيار با آنچه كه شاخصههاي پست مدرن مينامند، فاصله دارد.
5. ازاشكالات عمده ي مقاله ايشان در بررسي وضعيت پست مدرنيسم درايران، عدم توجه به تفاوتهاي اساسي اسلام و مسيحيت نسبت به مدرنيته (به عنوان خاستگاههاي فرهنگي و ديني پست مدرنيته) و رويكرد معتدل اسلام به عقل و قرار دادن وحي در كنارآن بوده است.
به هرحال آنچه به گمان نگارنده در مواجهه با اين پديده معقول مينماياند اين است كه با وجود برخي اشتراكها و توافقها ميان انديشههاي اسلامي و تفكرپست مدرنيسم (البته با مباني و اهداف متفاوت) همچون تأكيد برمحدوديت فهم انساني، تأكيد بر مفاهيمي چون احساسات و گرايشها و امور قلبي و مسائلي ازاين قبيل، و نيز گذشته از توافقهايي كه بر سر نقد مدرنيته وجود دارد؛ در عين حال نبايد از نظر دور داشت كه عناصري چون نسبيگرايي و پلوراليسم و پوچ انديشي،نميتواند با ديني چون اسلام كه مدعي در برداشتن حقيقت جهاني و كاملترين نسخههاي نجات بخشي است، كنار بيايند.
در واقع سرخوردگي دوران معاصر از نظريههاي كلان و فرا روايتهاي مدرنيستي،انسان پست مدرن را در برابر هر روايت و الگوي كلي و كلان وادار به طرد و ترديد و واكنش كرده است؛و در واقع اين دلزدگي و سرخوردگي،قدرت برداشت درست، نسبت به تعاليم عام ديني را از او ستانده است. در حالي كه ماهيت دين همراه با انگارهها و روايتهاي كلان و ارزشهاي ابدي و هنجارهاي سرمدي است.
روشن اين است كه در اسلام برخي از مفاهيم ازجايگاه بسيار قطعي و مقدسي برخوردارند،به نحوي كه هيچ گونه ترديدي در مورد پذيرش اصول آموزههاي آن نيست. درحالي كه پست مدرنيسم، هيچ امر قطعي،مسلم و مقدس را بر نميتابد.
منبع:نشريه بازتاب انديشه،شماره 108
/ن
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}